عوارضی

فکر می کنم از یک جایی به بعدش را دیگر حس نمی کنی بی حس می شوی انگار . از درد بی حس میشوی لابد از بس که درد کشیده ای حتماً . بعد با خودت فکر می کنی خاک بر سر بی بته ات بکنند دیگر دردت هم نمی اید عوضی ؟

بعد می گذرد یک روز دو روز سه روز چهار روز هی می گذرد و یکهو پشت یک چراغ قرمزی یا توی صف  ماشینهای عوارضی وقتی یکی دارد ازت جلو می زند نه اینکه زورت نرسد میرسد حتی با خودت فکر می کنی بذار بزند ماشینت را له و په کند به درک شیشه را می دهی پایین که چهار تا بارش کنی حتی زل می زنی به چشمهایش زل می زند به چشمهایت لبه آینه های ماشینهایتان گیر می کند به هم توی دلت می گوی به درک بذار اصلاً بشکند مرتیکه حمالِ ریشو .گیر می کند و رد می شوی راه نمی دهی و رد می شوی او می ماند پشت سرت از عوارضی رد می شوی بغضت می ترکد های های گریه می کنی  دردت آمده

جای زخمهایت درد می کند جای زخمهایت درد می کند و تنها مانده ای بی خداحافظی......!

 12 شب  یه دوشنبه خاک بر سری

لعنت به تو و خاطره ات

دوست دارم وقتی می آیم خانه تنها باشم اصلاً مدتهاست که دوست دارم تنها باشم تنها رانندگی کنم تنها بخوابم و صدای راه رفتن کسی را  توی خانه نشنوم . دوست دارم در را که باز می کنم به کسی سلام نکنم جمله احمقانه خوب امروز چطور بود را هم نگویم و نشنوم دوست دارم غذا نخورم دوست دارم غذا بخورم دوست دارم پرده های اتاق خواب را کیپ تا کیپ بکشم که به مثقال نور هم تو نیاید یا که ظهرها پرده ها را باز کنم که توی گرمایش کیف کنم و خوابم ببرد . دوست دارم هیچکس نباشد که چیزی را ازش مخفی کرد دوست دارم وقتی می آیم توی خانه بلند به تو سلام کنم حالت را بپرسم توی رختخواب چشمهایم را ببندم و تو را مجسم کنم صبحها با خیالت حال و احوال کنم تو هنوز عاشقم باشی تو هنوز برایم بنویسی تو هیجان زندگیم باشی یا که نه فقط باشی و روی این مبل لعنتی نشسته باشی و من همین جا کنارت روی این یکی مبل لعنتی نشسته باشم. . اعنت به تو لعنت به خیالت به دوست داشتنت به رفتنت به  خداحافظی نکردنت.

تغییری مثل مردن

نگاه که می کنم به حال خودم دل آشوبه می گیرم . انگار توی دلم رخت می شورند انگار که تمامی ندارد فلاکت . انگار که تمامی ندارد با کله به دیوار زندگی خوردن . انگار که توی  ماشینم توی جاده یکهو سگی می پرد جلوی ماشین فرمان را می پیچانم و ماشین هی می چرخد می چرخد و با هر چرخ می خورد به گارد سیمانی وسط جاده من توی یک خلاء هستم صدایم در نمی آید  و هیچ صدایی را هم نمی شنوم بطری آب و عینکم که روی چشمم بود و هزار کوفت و زهر مار دیگر توی هوا معلق هستند صدایم در نمی آید  همان وقت بود که از ته دل خواستم  بمیرم دلم خواست دیگر همه چیز تمام شود. توی چرخ چرخی که می زدم با هر ضربه ای که به دیوارک سیمانی می خوردم خودم را می دیدم که افتاده ام روی فرمان و هایده دارد می خواند : تو ای ساغر هستی به کامم ننشستی ننشستی ننشستی!!!!!!!

صبح دوشنبه بود ساعت پنج و سی  روز من از پنج و سی شروع می شود آخر .آمدم قرصهای ناشتایم را بخورم دیدم آب را که قورت دادم یه دردی توی گلویم است به زیر گلویم دست کشیدم یک چیزی بود اندازه زرد آلو سفت و محکم و بی حرکت طول روز هر احساس می کردم گردی مقنعه برایم تنگ می شود تنگ و تنگ تر رفتم توی دستشویی زرد آلوی من تبدیل به نارنگی شده بود تا ساعت چهار بزرگ و بزرگتر شد رفتم درمانگاهی که توی ده کوره محل کارم است فقط ماما داشتند . ماما می زایاند و غده زیر گلوی مرا نمی توانست بزایاند نشستم پشت فرمون کله ام را چسباندم به فرمون و فکر کردم  واقعا دلم می خواهد بمیرم ولی نه با صورت ورم کرده .توی جاده می آمدم جاده بیابانی و کوفتی و پر از سراب و کامیون. از بغل فرودگاه که رد شدم هری اشکم ریخت این جاده کثافتی که همه را توی خودش می بلعد همه را می برد جاده پر گریه . حالم بد است حالم از سیتی اسکن سر و صورت بد است از بوی بیمارستان و مطب بد است از نگاه بی تفاوت کارمندهای بیمارستان بد است از دستی که می رود توی دهنم که غده های تحت فکی یا هر درد دیگر را با دستش فشار دهد بد است. حالم بد است خسته شده ام از اینکه حالم سالهاست که بد است دلم تغییر می خواهد تغییری مثل مردن.