سماجت در محو کردن خطوط باریک کم عمق!

گفت چند سالته؟ گفتم چهل یه ماه دیگه میشه چهل و یک ( بعد تو دلم با خودم گفتم حالا چه کاری بود این یه ماه دیگه چهل و یک)!!!گفت: تا حالا تزریق داشتی عزیزم؟ تو چشماش نگاه کردم و گفتم : نه گفت: وا چرا عزیزم ؟ دیر به فکر افتادیا!  همینطور که رو صندلی چرخدار بدون پشتیش نشسته بود رفت عقب گفت حورا آیینه عزیز! دختر سفید روی مو بور به دو آیینه دسته دار رو داد دستش آیینه رو گرفت طرف من یعنی بگیر دستت گرفتم دستشو گرفت زیر چونم چونم و آورد بالا با شصتش یه خط فرضی کشید رو پیشونیم گفت اینجا بعد یه خط فرضی دیگه کشید بین دو تا ابروهام و خط فاصله های کوچیکی کشید کنار چشمم اینا و چند تا هم زیر چشمم و اینا عزیز اینا همه میره بعد گوشه چشمم رو کشید بالا دم ابروهات هم به مرور میره بالا عضله ها عادت می کنن میرن بالا. نگاش کردم نگام کرد شروع کنم ؟ تو آیینه خودم رو نگاه کردم گفتم بفرمایید بله.گفت حورا ده خط بکش.و سوزن فرو رفت توی پوست پیشونیم.



لحظه های خاکستری

 تازه از توی اتاق خواب آمده بودیم بیرون .تو نشسته بودی روی یکی از مبلهای تکی . من دراز کشیده بودم روی مبل بزرگه درست روبه روی تو  اینطرف اتاق داشتم به سقف اتاق نگاه می کردم و با تو حرف می زدم . تو کمتر حرف می زدی و بیشتر گوش می کردی فکر کنم داشتی جورابهایت را می پوشیدی. شاید یادم نیست موضوع مال یک عالمه وقت پیش است . حالا بی خیال زیاد مهم نیست .زیرسیگاری روی شکمم بود و داشتم سقف را نگاه می کردم و حرف می زدم یکهو برگشتم گفتم کاشکی ازت حامله شم ! و برگشتم نگاهت کردم . داشتی دگمه های بلوزت رو می بستی نگاهت رو هیچوقت یادم نمیره سریع نگاهم کردی نگاهت رو دزدیدی داشتم نگاهت می کردم سیگارم توی هوا بود بلاتکلیف . منتظر .منتظر اینکه تو بگی آره بچه چقدر خوب و من آخرین پوک رو به آخرین سیگار عمرم بزنم . ولی تو ولی توی لعنتی داشتی با دقت دگمه هاتو می بستی منو نگاه کردی سرم رو تکون دادم سیگار تو هوا بود خاکسترش زیاد شده بود زل زل  نگات کردم سرم رو یواش تکون دادم صدام رو آوردم پایین گفتم بچه بچه دگمه لعنتی کثافتتو بستی بلاخره طاقو نگا کردی و گفتی یه ماهشه ما بجه دار شدیم . یه ماهشه! خاکستر سیگارم ریخت رو فرش دوباره زل زدم به سقف دماغم تیر کشید چشمم سوخت اشک از گوشه چشمم ریخت تو حفره گوشهام زیر سیگاری با نفسهام رو شکمم بالا و پایین می رفت صداتو نمی شنیدم حرف زیادی هم نمی زدی انگار چند دقیقه بیشتر طول نکشید . گفتم : چرا اومدی اینجا؟ گفتی: یعنی چی؟ گفتم : تو بچه دار شدی گفتی: چه ربطی داره؟ گفتم : خوب گه خوردی وقتی بچه دار شدی اومدی. قرارمون این نبود . گفتی : یعنی چی الان؟ گفتم : یعنی برو دیگه هم نیا برو  لااقل یه پدر ایده آل شو الاغ . اومدی بالا سرم گفتی بیرونم می کنی؟ گفتم نه ولی باید به من می گفتی نباید اینجوری می فهمیدم. گفتی : خوب لااقل پاشو خداحافظی کنیم گفتم: خداحافظ  و زل زدم به سقف در محکم کوبیدی به هم و رفتی . 

تو مرا به گریه می اندازی!


او رفت و با خود برد شهرم را
تهران پس از او توده‌ای خالی‌ست
آن شهر رویاهای دور از دست
حالا فقط یک مشت بقالی‌ست !

سس اضافه لطفاً

گاهی وقتها بهتر است یک ماجرای که موی دماغت است  و آزارت می دهد رها کنی اصلا ً رها شوی بی خیال شوی بروی پی زندگیت  اصلاً بروی پی ولگردیهای خودت سعی کنی توی عالم خودت خوش باشی فکر موی دماغت را اصلا نکنی بی خیال شوی اصلاً سوت بزنی برای خودت گوشیت راپرت کنی یک جایی گم و گورش کنی و خلاص و مطمئن باشی هیچ بنی بشری مُخل زندگیت نمی شود اصلاً گور پدر هر بنی بشری هم که هست.

گاهی یک آدمهایی توی زندگی آدم پیدا می شوند درست مثل علف هرز یکهو سبز می شوند بی دلیل توی زندگیت .آدمهای بی مزه ای بی چاشنیی مثل غذای بیمارستان بی رنگ و رو و بی فلفل نمک بی زردچوبه حتی ! هر لقمه ای فرو می دهی عقت می گیرد مثل استخوان توی گلویند نه تف  می شود کردشان انقدر هم کوفت هستند که قورت هم نمی توانی بدهیشان.آدمهایی که اصلاً قرار نبوده اند باشند بعد یک روز چشمت را باز می کنی می بینی که طرف نشسته است درست وسط گلویت هر چه سرفه می کنی در نمی آیند هر چه آخ تف می اندازی نمی آیند بیرون اب می خوری پایین نمی روند سیخ و سفت می مانند میان راه گلوی آدم .

این که کلاً مردهای زندگی من مجموعه ای بودند از آدمهای گه و مزخرف و کثافتهای نمک به حرامی که نظیرشان در دنیا یافت نمی شوند شکی نباید کرد اصلاً  اگر غیر از این باشد جای شک دارد.ولی این نمونه آخر نوبرشان بود جالب این است که هیچوقت و هیچوقت حتی یکبار دلم نخواست که ببینمش بس که کسالت آور و بچه پرو و کنه بود عین یک وصله ناجور بود عین نخ بخیه ای که بی ریختت می کند هیچ چیزی در صدایش تپش قلب مرا زیاد نمی کرد فقط بود یک  بودن اضافی هیچوقت نتوانست حس کنجکاوی مرا تحریک کند که صاحب این صدا می تواند چه صورتی داشته باشد چشمهایش چه حالتی دارد فرم لبهایش چیست ؟ هیچ چیزی نبود توی زندگی من این آدم اصلا نبود . درست مثل همان بخیه ای که گفتم ناچار می شودی تنت پاره می شود ضخم می شود مجبور می شوی بدوزیش این آدم هم مثل نخ بخیه خودش را آویزان زندگی من کرده بود آدم آویزانی بود کلاً. سمج و کنه و چندش آور . حال به هم زن و عق آور با ان صدای تو دماغی و تهوع آور و ننر  آن حالت بچه ننه مانندش چقدر بدم می آمد ازش اصلا چرا من انقدر آدمهای عوضی را توی زندگیم تحمل می کنم چرا پرتشان نمی کنم بیرون چرا دلم می سوزد برایشان چرا تحمل می کنم چرا ؟؟؟آنقدر تحمل می کنم و پرو می کنم آدمها را که یابو برشان می دارد که علی آباد هم برای خودش شهریست حالم از این دل رحمی الاغ وارم بهم می خورد خصوصا وقتی یاد این مورد آخر می افتم آنقدر توی رو درباسی یک ارتباط تخمی خودم را درگیر می کنم و سعی میکنم دل آدم بدبخت و مفلوک و دل غشه آور رو به رو را نشکنم که ان رابطه تخمی گریبانم را می گیرد در آخر یک چیزی هم دستی باید بدهم تا یارو بکشد بیرون بالاخره.

حالا هر چه که هست الان من هستم و محتویات یک معده بالا آمده تمام روزها و دقیقه ها که با این آدم مزخرف به بطالت گذشت هیچوقت تا این حد از یک رابطه ای حالم به هم نخورده است هیچوقت تا این حد احساس از دست دادگی و حال بهم خوردگی از یک رابطه ای نداشته ام . چقدر از دیشب تا حالا لحظه های با این آدم را بودن را بالا آورده باشم خوب است عق می زنم به واقع احساس زنی را دارم که یک عوضی بی خانه مان چندش آور بو گندو ته یک کوچه بن بست تاریک به او تجاوز کرده باشد عق!احساس تجاوز می کنم احساس می کنم به حریمم به خلوتم تجاوز شده است هیچوقت در هیچ رابطه ای همچین حسی نداشته ام حالم از این آدم و حظور متعفن و کثافتش به هم می خورد حالم از این که توی زندگیم سرک کشیده بهم می خورد.احساس می کنم یک دهاتی بیشعور پرو سرش را کرده بود توی زندگیم هیچوقت هرگز توی این سی و هفت سال به این غلظت و شدت حالم از کسی بهم نخورده بود عقم می گیر عقم می گیر می فهمید؟؟؟؟ چه کثافت کنه ای بود این آدم!!!!


تو در میانه بحران چهل سالگی

انگشت اشاره دست راستم درد می کند . یعنی یه درد مزخرف عصبی ناجور از آن مدل دردهایی که نمی دانی چه خاکی باید به سر بریزی از آن دردهای زمان بلاتکلیفی. 

فکر نمی کردم دوباره روزی با تو حرف بزنم اگر بشود اسمش را حرف زدن گذاشت ش می گوید حتما دچار بحران چهل سالگی شدی و می خواستی بدانی آیا هنوز دوست دختر های قدیمت تحویلت می گیریند یا که نه و چه خری بهتر از من برای آزمودن؟؟؟

پیغام که دادی با خودم فکر کردم بیا و دختر خوبی باش وفراموش کن هر چه را که بوده بیا فراموش کن که این آدم چه کثافتی به زندگیت زده. حالا که کثافت را زده سالها هم گذشته بیا و بی خیال شو و مثل یک آدم معمولی حرف بزن بدون نیش و کنایه بدون اینکه حرف کلفتی بارش کنی . بدون اینکه گله ای بکنی آدمهای دیگر مگر چطوری با هم ارتباط دارند شما دو تا هم مثل آدمهای دیگر !!!! 

آن لحظه به بحران چهل سالگی و این حرفهای تو اصلا فکر هم نمی کردم یعنی اصلا مغزم متوقف شده بودیک چیزی مثل حیرت و شادی نمی دانم به هر حال چیز عجیبی بود.

با خودم گفتم بیا برای بار اول هم که شده مزخرف بارش نکن و از زندگی تخمیت یک زندگی رویایی و معرکه نساز هر چه پرسید راستش را بگو همینی که هست را بگو .

پرسیدی خوشبختی؟؟؟ 

گفتم: تعریف خوشبختی چی هست ؟؟؟ چی رو خوشبختی میگی؟؟

گفتی: زندگیت از زندگیت راضی هستی؟

گفتم تو چی؟؟؟ 

گفتی : آره خوبه

گفتم : اوهوم منم میگذرونم

تا یک جاهایی از حرفمان با خودم می گفتم تو هم بی خیال خاطره های مزخرف شده ای تو هم می خواهی فراموش کنی تو هم ذهنیتت مثل من شده داری می بخشی ولی از یک جایی به بعد با هر سوال و جوابی که می کردی می توانستم خیلی خوب چشمهای رنگیت را ببینم که برق می زند که ذوق می کند که خوشحال است از پیروزی که آمده بودی مطمئن شوی من بدبختم و من این اجازه را دادم .

یک جایی از حرفهایت گفتی: من از تو می ترسم تو قابل پیشبینی نیستی الان هم هر لحظه فکر می کنم قاطی می کنی و خدمتم می رسی ولی نسبت به پنج سال پیش که با هم چت کردیم آرام شده ای مطمئنی خوبی؟؟

گفتم خوبم ولی تو چه اصراری داری که این جمله را بنویسم که : تو بردی من خسته شده ام من از نفرین کردن تو از تخیل بدبختی تو از نقشه کشیدن برای حال تو را گرفتن از نقش بازی کردن که من خوبم و همه چیز عالیست خسته شده ام من از نقش آدم خوشبخته قصه خسته شده ام بریده ام.باز هم می توانستم لبخند پیروزمندانه ات را ببینم انگار که همین جا روی همین مبل نشسته بودی.

گفتم خرابش نکن ما به اندازه کافی آن ارتباط را به کثافت کشیده ایم برای چی باید خاطره هایش را هم به گه بکشیم بگذار آخرین خاطره همان خاطره اتاق تو با پنجره گردش باشد یا منی باشد که طاق باز خوابیده است توی اتاق خانه قیطریه و دارد نم سقف اتاق که شبیه روباه بود را نگاه می کند  بگذار خاطره ها و آن آدمهایی که هر کدام از دیگری توی ذهنمان است همان جوری مثل گلهایی که مادرت توی جعبه لای پودر رختشویی خشک می کرد باقی بماند. عصبانی شدی فکر نمی کردی تو بیایی بخواهی و من نخواهم .

من نمی خواهم باور کن دیگر هیچکداممان آن آدم سابق نیست دیگر هیچکداممان آن طعم یازده سال پیش را نمی دهد نه تو و نه من .

و تو داری بر می گردی که بحران چهل سالگیت را در میهن پشت سر بگذاری و من به تو که فکر می کنم متاسف می شوم که چرا مثل همیشه گند نزدم به خودت و زندگیت و مکالمه مان وسعی کردم که آدم صادقی باشم که شاید  ارتباط ما هم مثل آدمهای دیگر شود.