تیغه

هیچ کجا هیچ تسکینی نیست لعنت به این زندگی کثافت. کارد رسیده به استخوانم.

مهره اول درد

دستش را روی اولین مهره گردنم کشید . صورتم را محکم تر توی حفره روی تخت فشار دادم . کف هر دو دستش را روی شانه هایم فشار داد گفتم : آخ  با هر دو شصتش از دو طرف مهره ها فشار داد به کناره ها اشک توی چشمهایم جمع شد دانه دانه که مهره ها را پایین آمد توی حفره خالی تخت زار زار گریه کردم. شانه هایم را سفت و پشت هم فشار می داد های های گریه می کردم اشک را رها کرده بودم میان خالی تخت .اشک و آه های بلند و پیوسته

دردم گرفته بود از این همه گره هایی که توی تخته پشتم جمع شده بود . توی شانه هایم توی دستهایم لا به لای انگشتهایم کف دستم از درد گریه می کردم از لو رفتنم جلوی یک آدم جدید از باز شدن مشتم  از افتادن صورتکم دردم گرفته بود .درد

خوبیش این بود که هیچ چیزی نمی پرسید انگار که این گریه ها و آه های بلند و درد کشیدنها جز مراسم بود سوال نداشت عادی بود برایش. انگار که دکتر روانپزشک باشد و تو مراجعه کننده قدیمی انگار که جلسه بیستم است. انگار که میشناسدت می داند چه چیزهایی را با شانه هایت کشیدی انگار که همین حالا برایش گفته ای گاهی توی خواب دستهایم را حس نمی کنم و گاهی حتی توی بیداری و زار زده ای که من نمی خواهم من بدون دست نمی توانم و او انگار همه چیزها را از قبل می داند . انگار که دکتر است شاید هم باشد اصلا بود . 

تخت ماساژ جای خوبیست برای گریه کردن برای های های و بلند گریه کردن بلند درد کشیدن جای خوبیست  البته بعد مبل اتاق روانپزشک وقتی که دور تا دورت را دستمالهای کاغذی پر کرده است و همانطور که گریه می کنی توی کیفت دنبال پاکت دستمال می گردی . جای خوبیست باور کن.

جعبه خاطره های منگنه شده لعنتی

زن دستش را دراز کرد کارتونهای بالای کمد را جابه جا کرد درست ته کمد سمت راست یه کارتون کوچیک بود کارتون کوچیک  بیسکوئیت ساقه طلایی تمام درزهای جعبه را چسب  زده بود چسب روی چسب انگار هر تکه ای چسب چسبانده بوده خیالش راحت تر شده بوده از یه جایی به بعد انگار چسب شیشه ای بی رنگش تمام شده بوده با چسب خردلی روی چسب شیشه ایها محکم کاری کرده بود زیر کارتون با ماژیک سبز  نوشته بود : (خاطره های منگنه شده) .کشیدش بیرون نشست کف اتاق با کاتر چسبها را باز کرد روی کارتون پر بود از صابونهای سفید بچه  بوی بچه می داد.ولی واقعا  زن چه می دانست بوی بچه چه  جور بوی می تواند باشد ؟ بوی تمیزی می دادند صابونها یه ذره رنگشان به زردی  زده بود درشان آورد چیدشان کنار هم زیر صابونها سر همی نارنجی حوله ای بود روی سینه اش عکس درخت و زنبور و خورشید بود. مدل مغاره ای تایش کرده بود کنار سر همی یک جغجغه دسته دار بود صورتی. جغجغه استوانه ای بود تکانش که می داد دلینگ دلینگ صدا می داد مثل این آویزهای که توی باد تکان می خورند و صدا می دهند.تکانش داد دلینگ دلینگ زیر جغجغه یه شیشه شیر بود از اینها که جای دست دارد بچه می تواند دراز بکشد چشمهایش را خمار خواب کند پاهایش را تکان بدهد و سفت با انگشتهای کوچولو و قلمبه اش دو طرف شیشه شیر را بگیرد و ملچ ملچ صدای شیر خوردنش تا توی آشپزخانه بیاید. کفش ساق بلند چرمی اندازه کف دست جوراب سایز صفر جوراب شلواری صورتی تل سر برای دختر بچه نوزاد کچل که رویش رزهای کوچولوی زرشکی داشت .پستونک شفاف دو تا از همینهایی که لب و لوچه بچه از پشتش معلوم می شود وقتی که سفت میک می زند و زیر زیر جعبه یک بسته بود نوشته بود آغوش مادر از همینها که بچه را به خودشان آویزان می کنند عین کوآلا سرمه ای.زن همه را دورش چیده بود و دماغش تیر می کشید و اشک گوله گوله پایین می آمد  اولش که عکس بچه را که دیده بود باورش نشده بود خندیده بود. بعد یکهو اخم کرده بود آب دهانش خشک شد .  با خودش فکر کرد مرد باز جر زده بود باز جر زده بود قرارمان این نبود.(اصلاً مگه قراری هم داشن بعد دوازده سیزده سال؟)جغجغه را تکان داد دلینگ دلینگ. آغوش را فشار داد توی بغلش محکم و بویش کرد کفشها را گذاشت کف دستش از کف دست کوچکتر بود.پستانک را از توی کیسه اش باز کرد نوکش را فشار داد بویش کرد با دندان نوک پستانک را گاز گرفت زبانش را زد به نوک پستانک مکیدش .زار زار گریه می کرد . دلینگ دلینگ همه چیز اینجا بود سر جایش توی کارتون خاطره های منگنه شده ولی بچه توی خانه شان توی  پاریس بود توی بغل مادر واقعیش .

زن نشست پشت کامپیوتر عکس آن زن دیگر را دید خندان با بچه ای چند روزه در بغل می خندید به دوربین لابد مرد پشت دوربین بوده گفته بخند .یک دو سه و تلیک. مادر خندان با بچه ای در بغل.

هنوز زار می زد . صفحه پیغام هایش را باز کرد برای مرد نوشت سلام  دختر است یا پسر؟ چند روزه است؟ اسمش را چی گذاشتین؟ ( دختر است بگذار شاپری پسر است بگذار صادق یادت که نرفته؟؟؟) ببوسش از طرف من و خوب و عمیق بویش کن.خوشبحالت.

خوشبحالت را خیلی غلیظ نوشت غلیظ و با حسرت.و جغجغه را تکان داد دلینگ دلینگ دلینگ و خیره شد به صادق یا شاپری توی عکس که محو می دیدش از بس که اشک می آمد زن زار میزد.زار.

الف عزیز من

 میان حال بد و قرص و خواب اتفاقی نگاهم می افتد به موبایل. معمولاً جواب نمی دهم همیشه روی سایلنت است حس می کنم این آخرین بار است حس می کنم شاید بمیرم شاید توی همه این خوابهای با قرص یکهو بمیرم و دیگر نبینمش و بغض میکنم و دلم برایش تنگ میشود. گوشی را بر می دارم یکربع بعد اینجاست اصلاً یادم نیست چجوری صدای زنگ را شنیده ام ؟ چطور در را باز کرده ام ؟ هیچی یادم نیست هیچی. امروز که ازش پرسیدم طفره می رفت گفتم تو رو خدا بگو چی شد من چه کار کرده ام هیچی یادم نیست .با آن دو تا چشم درشتش نگاهم کرد و گفت هیچی  تو یه مقداری گریه کردی  بعد نشستیم با هم چیپس و ماست

خوردیم تو گفتی خیلی خوابم می آید بردمت توی تخت خوابیدی نشستم بالا سرت مطمئن شدم که خوابیدی رفتم.

امروز سفت بغلم کرد و گفت من خیلی دوست دارم همیشه به خودم زنگ بزن من زود می آیم. 

در اندوه چهل سالگی به بعد

چهل سالگی درد دارد . برای من دارد. شاید برای شما درد نداشته باشد شاید شما اصلاً تصمیم گرفته باشید درد را حس نکنید .شاید وقتی که این نوشته تمام می شود دستتان را بگذارید جایی حوالی قلبتان و بگویید دل باید جوون باشه اینا همش عدد و رقمه خودتو درگیر عدد و رقم نکن . ولی قرار نیست همه مثل شما فکر کنند بعضی ها هم جور دیگر فکر می کنند مثل من عدد ها و رقمها برایشان معنا دارد . عدد ها همیشه برای من معنی داشته اند وقتی شاگرد تنبلی باشی وقتی که هر سال تجدید بشوی آنوقت است که عددها و رقمها برایت معنی پیدا می کنند یعنی هیچوقت نه و هفتاد و پنج ده نمی شود اگر می شد تو تابستان میتوانستی بروی عشق و حالت را بکنی . پس برای من استدلال نیاورید اصولا ادم که نباید هر چه که می خواند در موردش یه نظری بدهد گاهی فقط بعضی چیزها را باید فقط خواند و گذشت شما هم بخوانید و بگذرید . 

چهل سالگی برای من درد دارد خیلی هم درد دارد چون هیچی به هیچی یکهو شد چهل سال و من نمی خواهم دوباره هیچی به هیچی بشود پنجاه یعنی نمی زارم که بشود . هیچی به هیچی  نگاه که می کنم می بینم به هیچکدوم از آرزوهایم نرسیدم به هیچکدوم از همان آرزوهاییی که از نظر بقیه احمقانه بودبه هر حال نرسیدم . چهل سال گذشت که شیرینش را بیست سالش را با قرص خواب شبهایش خوابیده ام اصلاً یادم نمیاید آخرین باری که معمولی خوابیده ام کی بوده و خسته شده ام از قرصهای کوچک و بزرگ و از کپسولها از جلسه های مشاوره خسته شده ام و هیچکس نفهمید اصلاً چی شد که اینطور شد.

 بچه خوبی نبودم هیچوقت نبودم بچه ناراحتی بودم زیر زیرکی عذاب می دادم درس خوان نبودم مایه سرشکستگی بودم آتیش می سوزاندم توی مدرسه بیرونم می کردند و مادر باید می آمد وبا گردن کج یک خاکی به سرم می ریخت تا دوباره راهم می دادند سه ماه تابستان همیشه تجدید داشتم . درس نخوان و مایه عذاب . اینها که گفتم همه من بودم واقعیت من بود بچه چاقی که حرکت نمی کرد که شلوار اندازه اش پیدا نمیشد که حال نداشت برود خودش از توی یخچال برای خودش حتی یک لیوان آب بیاورد . همه اینها من بودم . من بچه عذاب آوری بودم .مادرم را پیر کردم من پیرش کردم هر دانه چروکی که روی صورت مادرم افتاد به خاطر من بود من پیرش کردم دستهای قشنگش را من پیر کردم و هیچوقت حتی نتوانستم بگویم معذرت می خواهم که عذابت دادم چون ما هیچوقت نمی توانیم با هم حرف بزنیم مدلمان اینطور است چون هر کدام حرف خودمان را می زنیم چون من بچه آدم حسابیی نیستم که مثل آدم حرفهای مادرش را گوش کند و بگوید بعله حق با شماست . دلم می خواهد که بگویم حق با تواست ولی نمی توانم از بس که گه هستم. آخ مامان من با تو چه کردم عاشق شدم دق خوردی فارغ شدم دق خوردی همه اش انتخابهای عوضی  همه اش انتخابهای اشتباه مامان من با تو چه کردم هیچوقت نفهمیدمت من تو را پیر کردم من کردم دستهای قشنگت پاهای قبراقت چشمهای درخشانت همه را من از تو گرفتم به تنهایی و این فقط از یک هیولا بر می آید و من هیولای زندگی تو بودم. و بابا  بابای عزیز من با چشمهای عسلی چقدر رفیق بودیم توی این چهل سال من و تو رفقای چهل ساله ایم ولی برای تو هم رفیق خوبی نبودم دیوانه بودم زود جوش می آوردم داد و قال راه می انداختم حرصت را در می آوردم . کسی پیدا می شود که توی چهل سالگی بهترین رفیقش بابایش باشد ؟رفیق تمام جیک و پوکهایش ؟رفیق عشقهای قایمکیش و اشتباهای فراوانش؟ . بابا رفیقها هم گاهی هم را عذاب می دهند من هم کم تو را عذاب ندادم با حرف گوش نکردنهایم با انتخابهای اشتباهم بابا چهل سال با وحشت این زندگی کردم که اگر تو زودتر بمیری من چه خاکی باید توی سرم بریزم . هزار بار آمدم توی بغل بزرگت زار زار گریه کردم و گفتم بابا یه وقت نمیری اگه تو بمیری من بیچاره میشم کله ام رو بو کردی و هیچی نگفتی .چه می توانستی بگویی؟ بابا تو فقط می دونستی که وقتی حالم خیلی بد می شود شبها کابوس مردن تو را می بینم بعد بیدار می شوم و زار زار گریه می کنم و من حالا دارم چهل ساله می شوم و این یعنی خیلی یعنی تو هم چهل سال پیر تر شده ای و وحشت مرگ نزدیکتر است .کاش من زودتر بمیرم .می دونی من کی باید می مردم وقتی هفت سالم بود تو خیابون فردوسی وقتی برای اولین بار حمله هوایی شد با مامان بودم هیچکس نمی دونست این چیزی که روی هواست چیه همه  فقط جیغ می زدند ولی من جیغ نمی زدم زل زده بودم به هواپیما که خیلی پایین بود کاشکی خلبانه منو می دید و با خودش فکر می کرد چه بچه پرویی بکشیمش و تق من می مردم . درست وقتی مامان خیلی خوشگل بود و دستم تو دستش بود درست وقتی تو سیبیلهایت سیاه سیاه بود همان وقتهایی که من که تب می کردم و پا شویه ام می کردی برایم قایق کاغذی می ساختی و می انداختی تو تشت آب که حال کنم کاشکی همون موقع مرده بودم می دانی واقعا بهتر بود دیگر هیچوقت صدای هیچ آزیر قرمزی را نمی شنیدم و بوی هیچ پناهگاهی تا امروز توی دماغم نمی ماند و آن ضبدرهای زرد روی شیشه ها که من با ماژیک رویشان نقاشی کشیده بودم  و بوی گاز اشک اور و نفس نفس زدنهای دائم توی کوچه های ناشناس وقتی که از دست زد شورشها فرار می کردیم که نمیریم.بابا داریم به انتها نزدیک می شویم و من دیگر نمی کشم دیگر این ترس و وحشت را نمی کشم . من چهل ساله می شوم و تو و مامان چهل سال پیر تر میشوید و همه چیز ترسناک تر می شود و تو بهتر از هر کسی می دانی من چقدر آدم ترسویی هستم . چهل سالگی برای من سر پایینیی تندیست و من نه از سر پایینی خوشم می آید نه از سر بالایی تو سر پایینی همه اش فکر می کنم الانه که با مغز بیافتم و دندانهای جلویم بشکند.

 

 

بابا . مامان من نمی خوام چهل ساله بشم می خوام به خدا اگر دروغ بگویم بمیرم می خواهم  همه چی  همین جا تموم بشود. و من زودتر بروم.