جعبه خاطره های منگنه شده لعنتی

زن دستش را دراز کرد کارتونهای بالای کمد را جابه جا کرد درست ته کمد سمت راست یه کارتون کوچیک بود کارتون کوچیک  بیسکوئیت ساقه طلایی تمام درزهای جعبه را چسب  زده بود چسب روی چسب انگار هر تکه ای چسب چسبانده بوده خیالش راحت تر شده بوده از یه جایی به بعد انگار چسب شیشه ای بی رنگش تمام شده بوده با چسب خردلی روی چسب شیشه ایها محکم کاری کرده بود زیر کارتون با ماژیک سبز  نوشته بود : (خاطره های منگنه شده) .کشیدش بیرون نشست کف اتاق با کاتر چسبها را باز کرد روی کارتون پر بود از صابونهای سفید بچه  بوی بچه می داد.ولی واقعا  زن چه می دانست بوی بچه چه  جور بوی می تواند باشد ؟ بوی تمیزی می دادند صابونها یه ذره رنگشان به زردی  زده بود درشان آورد چیدشان کنار هم زیر صابونها سر همی نارنجی حوله ای بود روی سینه اش عکس درخت و زنبور و خورشید بود. مدل مغاره ای تایش کرده بود کنار سر همی یک جغجغه دسته دار بود صورتی. جغجغه استوانه ای بود تکانش که می داد دلینگ دلینگ صدا می داد مثل این آویزهای که توی باد تکان می خورند و صدا می دهند.تکانش داد دلینگ دلینگ زیر جغجغه یه شیشه شیر بود از اینها که جای دست دارد بچه می تواند دراز بکشد چشمهایش را خمار خواب کند پاهایش را تکان بدهد و سفت با انگشتهای کوچولو و قلمبه اش دو طرف شیشه شیر را بگیرد و ملچ ملچ صدای شیر خوردنش تا توی آشپزخانه بیاید. کفش ساق بلند چرمی اندازه کف دست جوراب سایز صفر جوراب شلواری صورتی تل سر برای دختر بچه نوزاد کچل که رویش رزهای کوچولوی زرشکی داشت .پستونک شفاف دو تا از همینهایی که لب و لوچه بچه از پشتش معلوم می شود وقتی که سفت میک می زند و زیر زیر جعبه یک بسته بود نوشته بود آغوش مادر از همینها که بچه را به خودشان آویزان می کنند عین کوآلا سرمه ای.زن همه را دورش چیده بود و دماغش تیر می کشید و اشک گوله گوله پایین می آمد  اولش که عکس بچه را که دیده بود باورش نشده بود خندیده بود. بعد یکهو اخم کرده بود آب دهانش خشک شد .  با خودش فکر کرد مرد باز جر زده بود باز جر زده بود قرارمان این نبود.(اصلاً مگه قراری هم داشن بعد دوازده سیزده سال؟)جغجغه را تکان داد دلینگ دلینگ. آغوش را فشار داد توی بغلش محکم و بویش کرد کفشها را گذاشت کف دستش از کف دست کوچکتر بود.پستانک را از توی کیسه اش باز کرد نوکش را فشار داد بویش کرد با دندان نوک پستانک را گاز گرفت زبانش را زد به نوک پستانک مکیدش .زار زار گریه می کرد . دلینگ دلینگ همه چیز اینجا بود سر جایش توی کارتون خاطره های منگنه شده ولی بچه توی خانه شان توی  پاریس بود توی بغل مادر واقعیش .

زن نشست پشت کامپیوتر عکس آن زن دیگر را دید خندان با بچه ای چند روزه در بغل می خندید به دوربین لابد مرد پشت دوربین بوده گفته بخند .یک دو سه و تلیک. مادر خندان با بچه ای در بغل.

هنوز زار می زد . صفحه پیغام هایش را باز کرد برای مرد نوشت سلام  دختر است یا پسر؟ چند روزه است؟ اسمش را چی گذاشتین؟ ( دختر است بگذار شاپری پسر است بگذار صادق یادت که نرفته؟؟؟) ببوسش از طرف من و خوب و عمیق بویش کن.خوشبحالت.

خوشبحالت را خیلی غلیظ نوشت غلیظ و با حسرت.و جغجغه را تکان داد دلینگ دلینگ دلینگ و خیره شد به صادق یا شاپری توی عکس که محو می دیدش از بس که اشک می آمد زن زار میزد.زار.