در اندوه چهل سالگی به بعد

چهل سالگی درد دارد . برای من دارد. شاید برای شما درد نداشته باشد شاید شما اصلاً تصمیم گرفته باشید درد را حس نکنید .شاید وقتی که این نوشته تمام می شود دستتان را بگذارید جایی حوالی قلبتان و بگویید دل باید جوون باشه اینا همش عدد و رقمه خودتو درگیر عدد و رقم نکن . ولی قرار نیست همه مثل شما فکر کنند بعضی ها هم جور دیگر فکر می کنند مثل من عدد ها و رقمها برایشان معنا دارد . عدد ها همیشه برای من معنی داشته اند وقتی شاگرد تنبلی باشی وقتی که هر سال تجدید بشوی آنوقت است که عددها و رقمها برایت معنی پیدا می کنند یعنی هیچوقت نه و هفتاد و پنج ده نمی شود اگر می شد تو تابستان میتوانستی بروی عشق و حالت را بکنی . پس برای من استدلال نیاورید اصولا ادم که نباید هر چه که می خواند در موردش یه نظری بدهد گاهی فقط بعضی چیزها را باید فقط خواند و گذشت شما هم بخوانید و بگذرید . 

چهل سالگی برای من درد دارد خیلی هم درد دارد چون هیچی به هیچی یکهو شد چهل سال و من نمی خواهم دوباره هیچی به هیچی بشود پنجاه یعنی نمی زارم که بشود . هیچی به هیچی  نگاه که می کنم می بینم به هیچکدوم از آرزوهایم نرسیدم به هیچکدوم از همان آرزوهاییی که از نظر بقیه احمقانه بودبه هر حال نرسیدم . چهل سال گذشت که شیرینش را بیست سالش را با قرص خواب شبهایش خوابیده ام اصلاً یادم نمیاید آخرین باری که معمولی خوابیده ام کی بوده و خسته شده ام از قرصهای کوچک و بزرگ و از کپسولها از جلسه های مشاوره خسته شده ام و هیچکس نفهمید اصلاً چی شد که اینطور شد.

 بچه خوبی نبودم هیچوقت نبودم بچه ناراحتی بودم زیر زیرکی عذاب می دادم درس خوان نبودم مایه سرشکستگی بودم آتیش می سوزاندم توی مدرسه بیرونم می کردند و مادر باید می آمد وبا گردن کج یک خاکی به سرم می ریخت تا دوباره راهم می دادند سه ماه تابستان همیشه تجدید داشتم . درس نخوان و مایه عذاب . اینها که گفتم همه من بودم واقعیت من بود بچه چاقی که حرکت نمی کرد که شلوار اندازه اش پیدا نمیشد که حال نداشت برود خودش از توی یخچال برای خودش حتی یک لیوان آب بیاورد . همه اینها من بودم . من بچه عذاب آوری بودم .مادرم را پیر کردم من پیرش کردم هر دانه چروکی که روی صورت مادرم افتاد به خاطر من بود من پیرش کردم دستهای قشنگش را من پیر کردم و هیچوقت حتی نتوانستم بگویم معذرت می خواهم که عذابت دادم چون ما هیچوقت نمی توانیم با هم حرف بزنیم مدلمان اینطور است چون هر کدام حرف خودمان را می زنیم چون من بچه آدم حسابیی نیستم که مثل آدم حرفهای مادرش را گوش کند و بگوید بعله حق با شماست . دلم می خواهد که بگویم حق با تواست ولی نمی توانم از بس که گه هستم. آخ مامان من با تو چه کردم عاشق شدم دق خوردی فارغ شدم دق خوردی همه اش انتخابهای عوضی  همه اش انتخابهای اشتباه مامان من با تو چه کردم هیچوقت نفهمیدمت من تو را پیر کردم من کردم دستهای قشنگت پاهای قبراقت چشمهای درخشانت همه را من از تو گرفتم به تنهایی و این فقط از یک هیولا بر می آید و من هیولای زندگی تو بودم. و بابا  بابای عزیز من با چشمهای عسلی چقدر رفیق بودیم توی این چهل سال من و تو رفقای چهل ساله ایم ولی برای تو هم رفیق خوبی نبودم دیوانه بودم زود جوش می آوردم داد و قال راه می انداختم حرصت را در می آوردم . کسی پیدا می شود که توی چهل سالگی بهترین رفیقش بابایش باشد ؟رفیق تمام جیک و پوکهایش ؟رفیق عشقهای قایمکیش و اشتباهای فراوانش؟ . بابا رفیقها هم گاهی هم را عذاب می دهند من هم کم تو را عذاب ندادم با حرف گوش نکردنهایم با انتخابهای اشتباهم بابا چهل سال با وحشت این زندگی کردم که اگر تو زودتر بمیری من چه خاکی باید توی سرم بریزم . هزار بار آمدم توی بغل بزرگت زار زار گریه کردم و گفتم بابا یه وقت نمیری اگه تو بمیری من بیچاره میشم کله ام رو بو کردی و هیچی نگفتی .چه می توانستی بگویی؟ بابا تو فقط می دونستی که وقتی حالم خیلی بد می شود شبها کابوس مردن تو را می بینم بعد بیدار می شوم و زار زار گریه می کنم و من حالا دارم چهل ساله می شوم و این یعنی خیلی یعنی تو هم چهل سال پیر تر شده ای و وحشت مرگ نزدیکتر است .کاش من زودتر بمیرم .می دونی من کی باید می مردم وقتی هفت سالم بود تو خیابون فردوسی وقتی برای اولین بار حمله هوایی شد با مامان بودم هیچکس نمی دونست این چیزی که روی هواست چیه همه  فقط جیغ می زدند ولی من جیغ نمی زدم زل زده بودم به هواپیما که خیلی پایین بود کاشکی خلبانه منو می دید و با خودش فکر می کرد چه بچه پرویی بکشیمش و تق من می مردم . درست وقتی مامان خیلی خوشگل بود و دستم تو دستش بود درست وقتی تو سیبیلهایت سیاه سیاه بود همان وقتهایی که من که تب می کردم و پا شویه ام می کردی برایم قایق کاغذی می ساختی و می انداختی تو تشت آب که حال کنم کاشکی همون موقع مرده بودم می دانی واقعا بهتر بود دیگر هیچوقت صدای هیچ آزیر قرمزی را نمی شنیدم و بوی هیچ پناهگاهی تا امروز توی دماغم نمی ماند و آن ضبدرهای زرد روی شیشه ها که من با ماژیک رویشان نقاشی کشیده بودم  و بوی گاز اشک اور و نفس نفس زدنهای دائم توی کوچه های ناشناس وقتی که از دست زد شورشها فرار می کردیم که نمیریم.بابا داریم به انتها نزدیک می شویم و من دیگر نمی کشم دیگر این ترس و وحشت را نمی کشم . من چهل ساله می شوم و تو و مامان چهل سال پیر تر میشوید و همه چیز ترسناک تر می شود و تو بهتر از هر کسی می دانی من چقدر آدم ترسویی هستم . چهل سالگی برای من سر پایینیی تندیست و من نه از سر پایینی خوشم می آید نه از سر بالایی تو سر پایینی همه اش فکر می کنم الانه که با مغز بیافتم و دندانهای جلویم بشکند.

 

 

بابا . مامان من نمی خوام چهل ساله بشم می خوام به خدا اگر دروغ بگویم بمیرم می خواهم  همه چی  همین جا تموم بشود. و من زودتر بروم.