تو در میانه بحران چهل سالگی

انگشت اشاره دست راستم درد می کند . یعنی یه درد مزخرف عصبی ناجور از آن مدل دردهایی که نمی دانی چه خاکی باید به سر بریزی از آن دردهای زمان بلاتکلیفی. 

فکر نمی کردم دوباره روزی با تو حرف بزنم اگر بشود اسمش را حرف زدن گذاشت ش می گوید حتما دچار بحران چهل سالگی شدی و می خواستی بدانی آیا هنوز دوست دختر های قدیمت تحویلت می گیریند یا که نه و چه خری بهتر از من برای آزمودن؟؟؟

پیغام که دادی با خودم فکر کردم بیا و دختر خوبی باش وفراموش کن هر چه را که بوده بیا فراموش کن که این آدم چه کثافتی به زندگیت زده. حالا که کثافت را زده سالها هم گذشته بیا و بی خیال شو و مثل یک آدم معمولی حرف بزن بدون نیش و کنایه بدون اینکه حرف کلفتی بارش کنی . بدون اینکه گله ای بکنی آدمهای دیگر مگر چطوری با هم ارتباط دارند شما دو تا هم مثل آدمهای دیگر !!!! 

آن لحظه به بحران چهل سالگی و این حرفهای تو اصلا فکر هم نمی کردم یعنی اصلا مغزم متوقف شده بودیک چیزی مثل حیرت و شادی نمی دانم به هر حال چیز عجیبی بود.

با خودم گفتم بیا برای بار اول هم که شده مزخرف بارش نکن و از زندگی تخمیت یک زندگی رویایی و معرکه نساز هر چه پرسید راستش را بگو همینی که هست را بگو .

پرسیدی خوشبختی؟؟؟ 

گفتم: تعریف خوشبختی چی هست ؟؟؟ چی رو خوشبختی میگی؟؟

گفتی: زندگیت از زندگیت راضی هستی؟

گفتم تو چی؟؟؟ 

گفتی : آره خوبه

گفتم : اوهوم منم میگذرونم

تا یک جاهایی از حرفمان با خودم می گفتم تو هم بی خیال خاطره های مزخرف شده ای تو هم می خواهی فراموش کنی تو هم ذهنیتت مثل من شده داری می بخشی ولی از یک جایی به بعد با هر سوال و جوابی که می کردی می توانستم خیلی خوب چشمهای رنگیت را ببینم که برق می زند که ذوق می کند که خوشحال است از پیروزی که آمده بودی مطمئن شوی من بدبختم و من این اجازه را دادم .

یک جایی از حرفهایت گفتی: من از تو می ترسم تو قابل پیشبینی نیستی الان هم هر لحظه فکر می کنم قاطی می کنی و خدمتم می رسی ولی نسبت به پنج سال پیش که با هم چت کردیم آرام شده ای مطمئنی خوبی؟؟

گفتم خوبم ولی تو چه اصراری داری که این جمله را بنویسم که : تو بردی من خسته شده ام من از نفرین کردن تو از تخیل بدبختی تو از نقشه کشیدن برای حال تو را گرفتن از نقش بازی کردن که من خوبم و همه چیز عالیست خسته شده ام من از نقش آدم خوشبخته قصه خسته شده ام بریده ام.باز هم می توانستم لبخند پیروزمندانه ات را ببینم انگار که همین جا روی همین مبل نشسته بودی.

گفتم خرابش نکن ما به اندازه کافی آن ارتباط را به کثافت کشیده ایم برای چی باید خاطره هایش را هم به گه بکشیم بگذار آخرین خاطره همان خاطره اتاق تو با پنجره گردش باشد یا منی باشد که طاق باز خوابیده است توی اتاق خانه قیطریه و دارد نم سقف اتاق که شبیه روباه بود را نگاه می کند  بگذار خاطره ها و آن آدمهایی که هر کدام از دیگری توی ذهنمان است همان جوری مثل گلهایی که مادرت توی جعبه لای پودر رختشویی خشک می کرد باقی بماند. عصبانی شدی فکر نمی کردی تو بیایی بخواهی و من نخواهم .

من نمی خواهم باور کن دیگر هیچکداممان آن آدم سابق نیست دیگر هیچکداممان آن طعم یازده سال پیش را نمی دهد نه تو و نه من .

و تو داری بر می گردی که بحران چهل سالگیت را در میهن پشت سر بگذاری و من به تو که فکر می کنم متاسف می شوم که چرا مثل همیشه گند نزدم به خودت و زندگیت و مکالمه مان وسعی کردم که آدم صادقی باشم که شاید  ارتباط ما هم مثل آدمهای دیگر شود.