وقتی که پسر بچه تبدیل به گرگ شد!

هنوز زندان قصر رو موزه نکرده بودن که تو رفتی سربازی و شدی سرباز زندان.روز تقسیم وقتی برگشتی خونه هم خوشحال بودی که جای پرت و پلا نیفتادی و هم مثل سگ ترسیده بودی چشات دو دو می زد حالت خوش نبود .دو سه ماه اول هنوز زندان واست خوف داشت یه روز عصر زنگ زدی که حالم خوش نیست بیا پیشم اون موقع من جنوب شهر کار می کردم تا خودمو برسونم خونه تو کمه کم یکساعتی طول می کشید انقدر که صدات گرفته و داغون بود و هر چی می گفتم چته هیچی نگفته بودی نمی دونم خودمو چه جوری رسوندم خیابون طالقانی زنگ زدم هیچی نگفتی هر وقت حالت خوش نبود زنگ که می زدم هیچی نمی گفتی و در باز می کردی داشتم می گفتم در و باز کردی پله ها رو بدو بدو اومدم بالا درو نیمه باز گذاشته بودی تو حال نبودی اومدم تو اتاق خواب پرده ها رو کشیده بودی و مچاله شده بودی رو تخت چشمتو باز کردی ولی از جات تکون نخوردی یه قطره اشک قل خورد اومد پایین دستتو دراز کردی اومدم نشستم لب تخت نگاهت کردم همون طور مچاله بدون اینکه منو نگاه کنی گفتی : یه هفته مرخصی تشویقی بهم دادن گفتم: پس واسه چی گریه می کنی چته؟ دوباره گفتی شنیدی چی گفتم؟ گفتم : اوهوم گفتی : یه هفته گفتم : خوب خوبه که گفتی : تشویقی گفتم : خوب اینم که خیلی خوبه واسه چی قنبرک زدی منم مرخصی تشویقی می گیرم واسه خودم یه هفته رو از صبح تا شب میام اینجا می لولیم تو هم حال دنیا رو می بریم.

گفتی : می دونی واسه چی بهم تشویقی دادن لپتو کشیدم و گفتم :آره قربونت بشم واسه اینکه از بس  که تو آقایی گفتی: نه واسه این حرفا نبود میتونی حدس بزنی دیشب اونجا چی کار کردم؟ گفتم :نه دستمو محکم گرفتی تو دستت و های های زدی زیر گریه متعجب نگاهت می کردم نمی دونستم جریان  چیه وسط گریه ات گفتی می دونی دیشب که اونجا بودم کجا پستم بود؟ داد زدم : نمی دونم نمی دونم لامذهب من که تا حالا سربازی نرفتم جونم به لبم رسید بگو چی شده؟ گفتی : دیشب سرباز حکم بودم نگات می کردم نمی دونستم سرباز حکم چیه داد زدی : سرباز حکم بودم پای اعدام بودم . جسد رو ما کشیدیم پایین ما گذاشتیمش رو زمین کارمون که تموم شد گفتن صب که رفتین یه هفته مرخصی تشویقی هستین  حالا هر دو تامون زار زار گریه می کردیم همو بغل کرده بودیمو های های گریه می کردیم مچاله شده بودیم ترسیده بودیم زار می زدیم عین دو هفته رو افتاده بودی تو تخت روتو کرده بودی به دیوار و فقط واسه ناهار و شام بلند می شدی .این موضوع مال اون اولا بود .

بعدش که شدی 10 ماه خدمت و سرباز قدیمی و فرستادنت اوین اون تن مچاله رو تخت اون پسر بچه که ترسیده بود از مرگ که بالا سرش تاب می خورد رو دیگه نمی شناختم دیگه گرگ شده بودی هفته به هفته می آمدی مرخصی تشویقی ککت هم نمی گزید. وسط روز زنگ می زدی خوشحال و خندان می پرسیدم کجایی ؟ مثلا می گفتی خونه عباس آقا می گفتم عباس آقا کیه خونسرد میگفتی هیچکی بابا  نمی شناسیش چکیه برده بودمش دادگاه خواهش کرد بیارمش خونه دوش بگیره زن و بچشو هم ببینه الان دیگه بر می گردیم .و من دیگه می دونستم که دوش گرفتن عباس آقا قطعا ده پونزده هزار تومنی براش آب خورده .

آخریا دیگه حالمو بهم می زدی دیگه عقم می گرفت ازت واقعیتش ازت می ترسیدم چشمات عین چشای گرگ شده بود برق می زد.