و همان چاه همیشگی!!!

    دوباره داری خودت را گرفتار می کنی ! دوباره داری سر بی دردت را دستمال می بندی !دوباره همان خوره افتاده است به جان بی صاحاب مانده ات که چه بشود ؟ که فقط دلت خوش باشد که کسی هست  که می خواهم صد سال سیاه هیچکس نباشد که دل بی صاحب مانده ات را به او خوش کنی کسی که به قول خودت همان دور دورها باشد اصلا نزدیک هم نیاید ! فقط باشد کافسیت ! واقعا همین کافیست؟ پس شانه های تو چه می شود ؟ چه کسی بلاخره از آن دورها می اید و آغوشش از همان دورها باز است و بغلش آنقدر بزرگ است که می شود توی آن گم شد ؟ هی این دل کوفتیت را خوش می کنی به همین آمدن و رفتن های قسطی پر از منت! و به بودن های پر از توقع ! چه دوستت دارم هایی که پشت هر بار گفتنش تا در آغوش گرفتنت هزار بار بمیری و تحقیر شوی بس کن!!!!!