لعنت به تو و خاطره ات

دوست دارم وقتی می آیم خانه تنها باشم اصلاً مدتهاست که دوست دارم تنها باشم تنها رانندگی کنم تنها بخوابم و صدای راه رفتن کسی را  توی خانه نشنوم . دوست دارم در را که باز می کنم به کسی سلام نکنم جمله احمقانه خوب امروز چطور بود را هم نگویم و نشنوم دوست دارم غذا نخورم دوست دارم غذا بخورم دوست دارم پرده های اتاق خواب را کیپ تا کیپ بکشم که به مثقال نور هم تو نیاید یا که ظهرها پرده ها را باز کنم که توی گرمایش کیف کنم و خوابم ببرد . دوست دارم هیچکس نباشد که چیزی را ازش مخفی کرد دوست دارم وقتی می آیم توی خانه بلند به تو سلام کنم حالت را بپرسم توی رختخواب چشمهایم را ببندم و تو را مجسم کنم صبحها با خیالت حال و احوال کنم تو هنوز عاشقم باشی تو هنوز برایم بنویسی تو هیجان زندگیم باشی یا که نه فقط باشی و روی این مبل لعنتی نشسته باشی و من همین جا کنارت روی این یکی مبل لعنتی نشسته باشم. . اعنت به تو لعنت به خیالت به دوست داشتنت به رفتنت به  خداحافظی نکردنت.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد