کاش می شد به فالگیر ها هم رشوه داد


توی ماشین بودیم . من و (پ) قاه قاه می خندیدم به همه چیز .به خل خلیهای امروزمان به ماجرای فالگیر رفتن امروزمان به دیوانگی و رگی که یهو گرفته بود. به جعبه موسیقی و به ترکیب قرصها با هم. به از غرب به شرق رفتنمان. و تصور می کردیم اگر هشتاد سالمان شود و جفتمان لق لقو و کور و پیر و بخواهیم برویم پیش فالگیر (پ) در حال رانندگی با عینک ته استکانی من هم پیر و کور و حتی کر با یه آدرس تو دستم لرزون و چروک بعد  (پ) داد  بزند : رد نکنیم خروجی رو؟

من: چی می گی؟؟؟ (پ): خروجی ! خروجی رو می گم پیری!

قاه قاه می خندیدیم و تو کوچه پس کوچه ها می رفتیم که لوریتای فالگیر به او بگوید ادوارد دست قیچی برمی گردد البته با مشقت و بدبختی و (پ) آخ از (پ) چشمهایش برق خوبی بزند و توی دلش هی دستک جعبه موسیقی رو بچرخواند و آهنگ هپی برد تو یو را بزنند .

لوریتا تا کمر از پنجره خم شد و به در راهرو اشاره کرد که : کفشاتونو در بیارین بیاین بالا و ما همچنان هر هر کنان رفتیم بالا.

ا(پ)که از اتاق آمد بیرون هنوز توی هپروت بود و تو چشاش فشفشه روشن کرده بودند  پس ادوارد داشت بر می گشت .

نشستم رو به روی لوریتا و دسته ورق را گذاشت کف دستم و گفت بر بزن و نیت کن بر زدم بر زدم بر زدم و گذاشتم روی میز لوریتا گفت : همه چیزو بگم دیگه؟؟ گفتم : اوهوم همه چیزو .

 ورقها را بر عکس کرده و نکرده می گفت و می گفت از یک جایی به بعد فقط لبهای باریک و بی حالتش توی خاطرم مانده لبهایش مثل ماهی تند و تند به هم می خورد و من هیچ صدایی نمی شنیدم فک کنم حدود همون جاهایی که گفت : خیلی زیاد عمر کنه تا چهل و پنج امکان نداره بیشتر امکان نداره بقیه راه و تنها می ری نگاه من کرد احساس کردم خون دوید تو صورتم قشنگ حس کردم صورتم داغ و متورم شده حس کردم بخار داره از تو گوشم می زنه بیرون و لوریتا رو خیلی محو می دیدیم دقیقا اونجای که گفت : تا می یای به خودت مسلط بشی مادرت  هم می ره خیلی تنها می شی خیلی یهو دورت خالیه خالی می شه .

گفتم بچه ؟ بچه نیست تو فالم ؟گفت : نه اصلا ًابدا ًنه نیست . هیچی نمی بینم

سرشو یکوری کرد و گفت : آخی گریه نکن نمی خوام مشتریام ناراحت برن بیرون امروز همه خوشحال رفتن بیرون . گریه نکن .دوباره بر بزن بر بزن.

دوباره دوباره لوریتا نگام کرد و گفت: من اولین نفر نبودم که اینو بهت گفتم تو اینو قبلا هم شنیده بودی مگه نه؟ سرم رو تکون دادم چی می تونستم بگم .

لوریتا گفت (ف.پ) می میره . مادرم می میره و من هیچوقت بچه ای نخواهم داشت و تنها و بی کس راهی غربت خواهم شد . چه سرنوشت خوشایندی واقعا!!!!!

از در اتاق که بیرون امدم دماغم را محکم گرفتم  که گریه ام بند بیاد.ا(پ) تفلکی را بگو گفت: گریه کردی؟ نمی خواستم حال خوبش را به گه بکشم ولی کشیدم تصور تنهایی و بی کسی و غربت  بد جور توی ذوقم زده بود . تفلک ا(پ) دلم نمی خواست گریه کنم ولی سگ مصب خودش هری می ریخت پایین دقیقا مثل همان بار که با (دکتر و )رفتیم پیش اون فالگیره همون که اون بار گفت (ف.پ) خیلی بمونه تا آخر امساله البته موضوع مال پارساله و(ف.پ) هنوز زندس. 

به هر حال من از تنهایی و بی کسی و پیری توی غربت می ترسم دست خودم هم نیست لورتا هم تو ورقهاش همه اینها رو دید و گفت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد