با خودش حرف می زند.....

اینکه من الان چقدر غمگینم و اینکه من چقدر حالم بده اصلا گفتنی نیست اینکه چقدر از اعماق وجودم احساس ناتوانی می کنم و اینکه احساس می کنم چقدر همه چیزمو باختم و هیچی هیچی توی دستام نیست و توی سی و هفت سالگی هیچی هیچی ندارم که دلمو بهش خوش کنم اینکه حالم از زندگیم چقدر بهم می خوره و چقدر مایه تهوعمه اصلا قابل گفتن نیست اینکه هی بغض می کنم هی این اشکای کثافتم زر زر میان پایین حالمو از خودم به هم می زنه اینکه می دونم فردا شبیه همین امروزه اینکه سال دیگه همین موقع شبیه الانه و اینکه الان شبیه پارساله حالمو بهم می زنه اینکه هیچی هیچی و هیچ اتفاقی نیست که من بهش اویزون بشم و فکر کنم اون اتفاق یه راه گریز می تونه باشه وقتی به همه اینها فکر می کنم فکر می کنم واسه چی خوب واسه چی اصلا ؟ چرا آخه ؟؟ اینکه هیچی حتی یک صدم درجه هم شبیه اون چیزی که من فکرشو می کردم نشد اصلا هیچی شبیه اون چیزی که من می خواستم نشد اصولا هیچی هیچی حتی یک ذره هم شبیه اون چیزهایی که من دلم می خواست نشد اینکه من دارم فرو می رم و نمی دونم چه خاکی باید تو سرم بریزم و اغلب دلم می خواد که بمیرم . الان که دارم اینها رو می نویسم از ته قلبم آرزو می کنم که کاش بمیرم دلم نمی خواد زنده باشم دلم می خواد بمیرم کاملا احساس ناتوانی می کنم بریدم از این دنیا بریدم وا دادم خسته ام خسته ام قرار این زندگی این نبود واقعا این نبود این نبود .من بریده ام

پ.ن: لطفا فتوا صادر نکنید دلداری هم ندهید از مزایای این زندگی ت.خ.م.ی هم برای من ننویسید.پیشاپیش ممنونم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد