و این زندگی ت.خ.م.ی ما!

دیشب اومدم بخوابم طبق معمول چراغ خواب طرف خودمو روشن کردم کلنگ هم ک.و.نشو کرده بود و کپه اش رو گذاشته بود یهو برگشت چراغ خواب منو خاموش کرد و خیلی جدی گفت : شما اول تمکین کن بعد کتاب بخون !!!  واقعا تو این 9 سال این معرکه ترین حرف احمقانه ای بود که تا حالا زده بود از بی شمار حرف های احمقانه ای که زده . وای تا ساعت 2/ 3 صبح بلا انقطاع خندیدم چون وقتی اینو گفت بلافاصله دوباره کونشو کرد به منو خوابید . آخه چقدر الاغی گلنگ چقدر؟؟؟؟؟

نظرات 2 + ارسال نظر
علیرضا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:26 ب.ظ http://malikhulia.blogsky.com/

هیچ کس تنهایی ام را حس نکرد
لحظه های ویرانی ام را حس نکرد.
درتمام لحظه هایم هیچ کس خلوت پنهانی ام را حس نکرد
آنکه سامان غزل هایم ازوست بی سروسامانی ام را حس نکرد

تمکین!؟
من عصیان میکنم..پس هستم.

آن یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ

یکبار منم یک تنگ بلور رو بلند کردم که تو سرش خورد کنم و دیگه اثری ازش نبینم تنگ تو هوا بالای سر خودم ناگاه خورد شد و تمام تنم که البته هیچ هم به تن نداشتم پر از خورده شیشه شد ... جای جند خطر شیشه هنوز روی تنمه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد