دوباره داری خودت را گرفتار می کنی ! دوباره داری سر بی دردت را دستمال می بندی !دوباره همان خوره افتاده است به جان بی صاحاب مانده ات که چه بشود ؟ که فقط دلت خوش باشد که کسی هست که می خواهم صد سال سیاه هیچکس نباشد که دل بی صاحب مانده ات را به او خوش کنی کسی که به قول خودت همان دور دورها باشد اصلا نزدیک هم نیاید ! فقط باشد کافسیت ! واقعا همین کافیست؟ پس شانه های تو چه می شود ؟ چه کسی بلاخره از آن دورها می اید و آغوشش از همان دورها باز است و بغلش آنقدر بزرگ است که می شود توی آن گم شد ؟ هی این دل کوفتیت را خوش می کنی به همین آمدن و رفتن های قسطی پر از منت! و به بودن های پر از توقع ! چه دوستت دارم هایی که پشت هر بار گفتنش تا در آغوش گرفتنت هزار بار بمیری و تحقیر شوی بس کن!!!!!
؛زندگی
آتشگهی
دیرنده پابرجاست!!؛
ممنون سینا جونم تو اولین مهمونم هستی تو خونه سری!!ممنون
همیشه یک چیزی مثل خوره ... خدایا گیج شدم یعنی یک بار دیگه ...
به قول دوست شاعرم : و گیج می خوری آنقدر
شبیه عقربها
همیشه چرخ زدی حول بی مدار
خودت.
موفق باشی.
امروز زنده ای پس زندگی کن............
امروز کسی دوستت دارد پس دوستش داشته باش حتی اگر ان فرد رویایت نباشد
خودت بهتر می دانی رویاها حقیقت هستند اما فرق حقیقت و واقعیت این است که
حقیقت آن چیزی هست که باید باشد ولی واقعیت آن چیزی هست که وجود دارد و هم اکنون هست.
زندگی کن همین
قطعا بعد از این همه سال دارم همین کار رو می کنم (زندگی) !با همین فقط همین آخرش!
واقعا شانه های ما چه می شود؟
سلام